سمنان (ایرانیان فردا) - در میان شهدای مدافع حرم، شهدای زینبیون مظلومیتی خاص دارند. اکثر آنها بچه پاراچنارند. پاراچنار منطقه ای شیعه نشین است که هر از گاه مورد حمله وحشیانه سلفی ها و وهابی های پاکستان قرار می گیرد و البته شیعیان آنجا ملجا و مامنی هم ندارند تا به آن پناه ببرند. از یک طرف وهابی ها و سپاه جنگوی (بدلی از داعش در پاکستان) از طرفی ارتش پاکستان که پایه ها و ارکان آن وابستگان وهابیتند و با شیعیان کینه دارند.

در میان شهدای مدافع حرم، شهدای زینبیون مظلومیتی خاص دارند. اکثر آنها بچه پاراچنارند. پاراچنار منطقه ای شیعه نشین است که هر از گاه مورد حمله وحشیانه سلفی ها و وهابی های پاکستان قرار می گیرد و البته شیعیان آنجا ملجا و مامنی هم ندارند تا به آن پناه ببرند. از یک طرف وهابی ها و سپاه جنگوی (بدلی از داعش در پاکستان) از طرفی ارتش پاکستان که پایه ها و ارکان آن وابستگان وهابیتند و با شیعیان کینه دارند.
اگر شیعیان از دست این خدانشناسان جان سالم به در ببرند تازه سر و کله سازمان ASA یا همان سازمان امنیت پاکستان پیدا می شود که شاخه ای از استخبارات عربستان است؛ حالا تصور کنید یک رزمنده پاکستانی با چه مشقتی باید خانواده اش را به خدا بسپارد و خود را به ایران و بعد سوریه برساند و تازه آغاز جنگ و نبردش با دشمن تکفیری شروع شود.
در این مدت اگر ASAپاکستان بفهمد که کسی از پاکستانی ها در سوریه با تکفیری ها می جنگد، به شدت برای خانواده اش مشکل ایجاد می کند و خودش را هم تحت پیگرد قرار می دهد. در دشمنی و عداوت آنها با شیعیان همین بس که از طریق یک کانال تلگرامی در سال 94 تقریبا 200 رزمنده مدافع حرم پاکستانی شناسایی و بعد از بازگشت به کشور، مفقودالاثر شدند. بعضی منابع گفته اند، ASA پاکستان آنها را به عربستان تحویل داده است. در بین شهدای مدافع حرم یک شهید 19ساله بود که بنظرم از همه آنها مظلوم تر بود. اجازه بدهید این شهید عزیز را معرفی کنم.
یک روز حاج حسن (فرمانده زینبیون) به من زنگ زد و گفت: فلانی سریع تا فردا شب خودتو برسون قم. سیزده تا شهید داریم. خانواده هاشونو از پاکستان آوردیم ایران. پس فردا معراج شهدا وداع با شهدا داریم و …
بلافاصله دوربین و تجهیزاتم را برداشتم و راه افتادم سمت قم. روز وداع با شهدا فرا رسید. با بچه های سپاه قدس رفتیم معراج شهدای حضرت معصومه(س). داخل سوله معنویتی عجیب حس می شد. از یک بلندگو نوحه “شهید آوردند” میثم مطیعی پخش می شد. سیزده تابوت کنار هم ردیف شده بود. شهدا آرام خوابیده بودند، با لباس های کامپیوتری بسیج و البته آغشته به خون. بعضی ها را کاملا باز نکرده بودند و فقط قسمتی از صورتشان پیدا بود. آنها سرشان هدف قرار گرفته بود. خلاصه فضا، فضای خاصی بود. دقیقا مثل روزهایی که در اتاق گوشه سمت چپ سپاه شاهرود شهدای ما را می آوردند. یک گروه هم از بچه های خادم الشهدا با عشق مشغول آماده سازی شهدا بودند. لحظاتی بعد خانواده شهدا آمدند.
مردانی با لباس بلوچی و زنانی با چادرهای سیاه یکسره که گوشه آن را روی شانه انداخته بودند و البته بچه هایی معصوم با لباس هایی بسیار ساده و غالبا کهنه و رنگ و رو رفته. خانواده ها آمدند و معراج شهدا غوغا شد. با لهجه پاکستانی و زبان اردو نوحه می خواندند، سینه می زدند و شیون و مویه می کردند. مادرها، همسرها، خواهرها و برادرها، شهدایشان را نوازش می کردند و غرق بوسه. بچه های کوچک هم بهت زده و بی صدا فقط به چهره پدر یا برادر نگاه می کردند. گاهی هم بچه ای به خود اجازه می داد و صورت پدر را نوازش می کرد و من تمام این صحنه ها را ثبت و ضبط می کردم.
گَرم تصویربرداری بودم که محمدی، یکی از بچه های سپاه قدس بیخ گوشم گفت: اون آقا که کنار دیوار ایستاده را داشته باش. از دستش نده. حتما باهاش مصاحبه کن.
دکمه رکورد دوربین را زدم و ضبط متوقف شد. به مردی که می گفت نگاه کردم. مرد میان سالی بود حدودا 50 ساله با قامتی بلند، مثل ما لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار معمولی. پوشش اش به پاکستانی ها نمی خورد. دست ها را زیر بغل زده بود و به تابوت شهیدی که مقابلش بود، خیره شده بود. چهره اش به تحصیل کرده ها می خورد. ریشی اصلاح کرده، مرتب و پوستی سفید.
محمدی، پوستر سیزده شهید را نشانم داد. انگشت روی شهیدی گذاشت. جوانی زیبا رو، با چفیه ای دور گردن، در لباس بسیج و آماده رزم. دقیقا شکل بسیجی های خودمان بود. محمدی گفت: اون آقا پدر این شهیده. اسم شهید را خواندم. حسین محسن. محمدی باز گفت: این اسم الکیه حقیقی نیست. به خواهرها و مادر شهید نگاه کردم.
اطراف تابوت نشسته بودند و بی صدا اشک می ریختند و خواهرها صورت برادرشان را نوازش می کردند و آهسته با برادر صحبت می کردند. پوشش و چهره خانم ها هم به پاکستانی های آفتاب سوخته نمی خورد. مثل ما ایرانی ها بودند. چادر عربی پوشیده بودند و لباس هایشان شیک و مرتب بود. کنجکاو شدم و جلو رفتم. شروع به تصویربرداری کردم. تازه کارم را شروع کرده بودم که پدر شهید جلو آمد. با دست اشاره کرد که تصویر نگیرم. گفتم جایی پخش نمی شه برای سپاهه. لبخند زد و دوستانه عذرخواهی کرد.
جلوتر آمد. فارسی را خوب صحبت می کرد، برعکس پاکستانی ها. گفتم شما ایرانی هستی؟ گفت نه ولی ایرانی، انگلیسی و فرانسه بلدم. گفتم مصاحبه می کنید؟ گفت بله و شروع کردم. پرسیدم پسرتان از کجا اعزام شد، حرم؟ گفت از لندن. تعجب کردم. گفتم لندن؟ گفت بله ما مقیم انگلستانیم. پرسیدم در انگلستان چه می کنید؟ گفت در کالج تدریس می کنم. گفتم پس برای همین نمی خواستید تصویرتان پخش شود؟ گفت بله اگر MI6بفهمد اقامت ما را باطل می کند. گفتم چه شد که پسرتان رفت سوریه؟ گفت بخاطر بی بی زینب. رفت تا نگذارد دشمنان اهل بیت یکبار دیگر دستشان به حرم آل الله برسد. گفتم مگر لندن زندگی نمی کردید؟ گفت لندن زندگی می کنیم، بچه های من هم آنجا بدنیا آمدند اما من و مادرشان آنها را با حب اهل بیت بزرگ کردیم.
بچه های من عاشق امام حسین و حضرت فاطمه زهرایند. ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد. ضبط را قطع کردم و پدر شهید را بوسیدم. دستم را گرفت. از نگاهش التماس می بارید. گفت می توانی به این برادران بگویی من را هم بعنوان یک مجاهد(همان رزمنده در گویش پاکستانی ها) بفرستند حرم بی بی زینب؟
با خود اندیشیدم “خدایا این مرد و خانواده اش در قلب اروپا امام حسینی زندگی می کنند آن وقت بعضی از مسئولین ما بچه هایشان را می فرستند اروپا تا در رفاه کامل باشند و از حواشی جمهوری اسلامی در امان. ما هم هر از گاه دسته گل به آب دادن آنها را می شنویم و می بینیم” .
کاش می شد مصاحبه پدر این شهید را می شنیدید. اما به لحاظ مسائل امنیتی و حفظ مشخصات مدافعین حرم پاکستانی از نمایش آنها معذورم.
به قلم: محمدرضا ملکی

  • نویسنده : فاطمه زهرا تجلی